گوناگون 00:45 - 02 مرداد 1396
خانه فیروزه‌ای > خاطره ایرانی:(۱)کلمات، برای من همیشه چیزهایی مثل چراغ بوده‏‌اند. چیزها تا وقتی که اسمشان را نمی‏‌دانم، انگار که توی هاله‏‌ای از مه فرو‌رفته باشند، مبهم و عجیبند، اما اسمشان را که می‌فهمی، انگار چراغی انداخته باشند روی چیزها.

دیگر اشاره به آن‌ها ساده می‏‌شود و می‏‌توانی راحت درباره‏‌ی آن‌ها حرف بزنی. مثلاً فکر کن که اسم چیزی مثل خورشید را نمی‏‌دانستیم، چه‌‏قدر زندگی برایمان سخت می‏‌شد، مثلاً برای این‌که بپرسیم امروز خورشید کی غروب می‏‌کند، مجبور بودیم بگوییم:

«امروز اون چیز گرد و داغه که از خودش نور می‏‌ده و وقتی می‌آد روز می‌شه، چه ساعتی غروب می‏‌کنه؟» تازه این در صورتی بود که اسم‌هایی مثل گردی و داغی و نور و روز و ساعت و غروب را بدانیم، اگر آن‌ها را هم نمی‏‌دانستیم، شاید هر روز مثل همه‏‌ی موجودات دیگر دنیا، می‏ت‌وانستیم روزانه طلوع و غروب خورشید را ببینیم، اما هیچ‌وقت نمی‏‌توانستیم درباره‏‌ی آن حرف بزنیم، شعر بگوییم، بپرسیم و جست‌وجو کنیم.

اسم‌ها، شبیه هدیه‏‌هایی هستند که به ما امکان فکر‌کردن و حرف‌زدن می‏‌دهند، بدون اسم‌ها، زندگی خیلی سخت و شاید حتی غیر ممکن می‌شد.

(2)

اما از آن‏‌طرف که نگاه کنی، اسم‌ها ممکن است گول‏‌زننده هم باشند، آن‌قدر که همه‏‌چیز را کلی می‏‌کنند و توی یک کشو جا می‏‌دهند، مثلاً به کلمه‏‌ی «رود» فکر کن، ما هم به «کارون» می‏‌گوییم رود، هم برای اشاره‏ به آب‌راهه‏‌ی نه چندان بزرگی که در پای توچال جریان دارد، از کلمه‏‌ی رود استفاده می‏‌کنیم و هم وقتی یک‏‌نفر به شدت ناراحت و غمگین است از این کلمه استفاده می‏‌کنیم و مثلاً می‏‌گوییم که «مثل رود اشک می‏‌ریزد».

انگار اسم‌ها بیش‌تر شبیه چراغ‌قوه هستند، همان‌قدر که نور می‏‌اندازند روی چیزها قدری فضا را روشن می‌کنند. همین هم باعث می‌‏شود بعضی چیزها و بعضی تفاوت‌ها را نبینیم. انگار در یک بسته‌بندی ویژگی‌ها نادیده گرفته می‌شود، جوری که اگر حواست نباشد، فرق چیزها و تفاوت‌هایشان رنگ می‏‌بازند و دیده نمی‏‌شوند، کارون و جوی آب و اشک‌های آدمی مثل من، همه اسمشان می‏‌شود «رود» و کنار هم در قفسه‏‌ای به نام رود جای می‏‌گیرند.

(3)

همه‏‌ی این‌ها را گفتم که بگویم حواسمان باشد کسی هم هست، که انگار بالاتر از تمام نام‏‌ها، جایی بالاتر از تمام قفسه‏‌های زبان قرار گرفته است؛ کسی که به قول یک اندیشمند «زبان را به ما هدیه داده است» و خودش بالاتر از زبان ایستاده و به استفاده‌‏ی ناکام ما از اسم‌ها، برای اشاره به خودش نگاه می‏‌کند.

او، خودش هزار و یک اسم دارد و آن‌قدر بزرگ است که هم می‏‌توان «آشکار» صدایش کرد و هم «پنهان»، هم می‏‌توان او را «بخشنده» دانست، و هم «انتقام‌گیر»، هم «مهربان» است و هم «سخت‏‌گیر». و جالب‌تر آن است که با همه‏‌ی این هزار و یک اسم، بازهم انگار چیزهای دیگری در او هست که کلمه‌‏ای برای گفتنش، نامی برای صدازدنش نیست.

و این نشان بزرگی اوست. آن‌قدر بزرگ که حتی هزار و یک چراغ کم است برای این‌که بدانیم چیست و کیست؟ آن‌قدر بزرگ است که در چارچوب اسم‌های ما و زبانی که ما از آن استفاده می‏‌کنیم نمی‏‌گنجد. آن‌قدر بزرگ که گویی تنها باید بزرگی و عظمتش را دید و چیزی نگفت.

شاید آن‌جاست که زبان قلب، به کمک‌مان می‏‌آید. شاید آن‌جاست که دیگر مغزمان به قلبمان دستور نمی‏‌دهد، بلکه این قلبمان است که فرمان را به دست می‏‌گیرد. شاید قلب‌ ما، زبانی دارد که بدون اسم‌ها، بدون کلمات می‏‌تواند با او سخن بگوید. شاید تنها راه فهمیدن او، اویی که بزرگ‌تر از اسم‌ها و صفت‌ها، در زندگی هرکدام از ما حضور دارد و سایه‏‌اش بر زندگی تمام ما گسترده شده است، نه از راه کلمات و اسم‌ها، که از راه زبان قلبمان است.

حالا که ماه رمضان تمام شده، حالا که ماه رمضان گذشته در حال تبدیل شدن به خاطره‏‌ای شیرین است که در شب‌هایش با جوشن‌کبیر‌خوانی، هزار و یک اسم او را صدا زده‌‏ایم، وقت آن باشد که در این روزهای گرم تابستانی، استفاده از زبان قلب را تمرین کنیم، گاهی از اسم‌ها و کلمات فرار کنیم و تلاش کنیم با زبان بدون اسم قلبمان او را صدا کنیم.

شاید بتوانیم با این کار، کمی از شیرینی روزهای رمضان را برای خودمان زنده نگه داریم.


9287652
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است