دیگر اشاره به آنها ساده میشود و میتوانی راحت دربارهی آنها حرف بزنی. مثلاً فکر کن که اسم چیزی مثل خورشید را نمیدانستیم، چهقدر زندگی برایمان سخت میشد، مثلاً برای اینکه بپرسیم امروز خورشید کی غروب میکند، مجبور بودیم بگوییم:
«امروز اون چیز گرد و داغه که از خودش نور میده و وقتی میآد روز میشه، چه ساعتی غروب میکنه؟» تازه این در صورتی بود که اسمهایی مثل گردی و داغی و نور و روز و ساعت و غروب را بدانیم، اگر آنها را هم نمیدانستیم، شاید هر روز مثل همهی موجودات دیگر دنیا، میتوانستیم روزانه طلوع و غروب خورشید را ببینیم، اما هیچوقت نمیتوانستیم دربارهی آن حرف بزنیم، شعر بگوییم، بپرسیم و جستوجو کنیم.
اسمها، شبیه هدیههایی هستند که به ما امکان فکرکردن و حرفزدن میدهند، بدون اسمها، زندگی خیلی سخت و شاید حتی غیر ممکن میشد.
(2)
اما از آنطرف که نگاه کنی، اسمها ممکن است گولزننده هم باشند، آنقدر که همهچیز را کلی میکنند و توی یک کشو جا میدهند، مثلاً به کلمهی «رود» فکر کن، ما هم به «کارون» میگوییم رود، هم برای اشاره به آبراههی نه چندان بزرگی که در پای توچال جریان دارد، از کلمهی رود استفاده میکنیم و هم وقتی یکنفر به شدت ناراحت و غمگین است از این کلمه استفاده میکنیم و مثلاً میگوییم که «مثل رود اشک میریزد».
انگار اسمها بیشتر شبیه چراغقوه هستند، همانقدر که نور میاندازند روی چیزها قدری فضا را روشن میکنند. همین هم باعث میشود بعضی چیزها و بعضی تفاوتها را نبینیم. انگار در یک بستهبندی ویژگیها نادیده گرفته میشود، جوری که اگر حواست نباشد، فرق چیزها و تفاوتهایشان رنگ میبازند و دیده نمیشوند، کارون و جوی آب و اشکهای آدمی مثل من، همه اسمشان میشود «رود» و کنار هم در قفسهای به نام رود جای میگیرند.
(3)
همهی اینها را گفتم که بگویم حواسمان باشد کسی هم هست، که انگار بالاتر از تمام نامها، جایی بالاتر از تمام قفسههای زبان قرار گرفته است؛ کسی که به قول یک اندیشمند «زبان را به ما هدیه داده است» و خودش بالاتر از زبان ایستاده و به استفادهی ناکام ما از اسمها، برای اشاره به خودش نگاه میکند.
او، خودش هزار و یک اسم دارد و آنقدر بزرگ است که هم میتوان «آشکار» صدایش کرد و هم «پنهان»، هم میتوان او را «بخشنده» دانست، و هم «انتقامگیر»، هم «مهربان» است و هم «سختگیر». و جالبتر آن است که با همهی این هزار و یک اسم، بازهم انگار چیزهای دیگری در او هست که کلمهای برای گفتنش، نامی برای صدازدنش نیست.
و این نشان بزرگی اوست. آنقدر بزرگ که حتی هزار و یک چراغ کم است برای اینکه بدانیم چیست و کیست؟ آنقدر بزرگ است که در چارچوب اسمهای ما و زبانی که ما از آن استفاده میکنیم نمیگنجد. آنقدر بزرگ که گویی تنها باید بزرگی و عظمتش را دید و چیزی نگفت.
شاید آنجاست که زبان قلب، به کمکمان میآید. شاید آنجاست که دیگر مغزمان به قلبمان دستور نمیدهد، بلکه این قلبمان است که فرمان را به دست میگیرد. شاید قلب ما، زبانی دارد که بدون اسمها، بدون کلمات میتواند با او سخن بگوید. شاید تنها راه فهمیدن او، اویی که بزرگتر از اسمها و صفتها، در زندگی هرکدام از ما حضور دارد و سایهاش بر زندگی تمام ما گسترده شده است، نه از راه کلمات و اسمها، که از راه زبان قلبمان است.
حالا که ماه رمضان تمام شده، حالا که ماه رمضان گذشته در حال تبدیل شدن به خاطرهای شیرین است که در شبهایش با جوشنکبیرخوانی، هزار و یک اسم او را صدا زدهایم، وقت آن باشد که در این روزهای گرم تابستانی، استفاده از زبان قلب را تمرین کنیم، گاهی از اسمها و کلمات فرار کنیم و تلاش کنیم با زبان بدون اسم قلبمان او را صدا کنیم.
شاید بتوانیم با این کار، کمی از شیرینی روزهای رمضان را برای خودمان زنده نگه داریم.
9287652