آدمها با هیجان میآمدند و از حال آتشنشانی که از ساختمان پلاسکو آورده بودند، میپرسیدند. جلوی بیمارستان شلوغ بود. آنقدر شلوغ که مجبور شد تکیه زدن به دیوار کهنه را رها کند و کمی آنطرفتر بایستد. بطری آب را که خریدم و آوردم برایش، گفتم: «بهنظرم مردم نباید اینقدر جلوی در بیمارستان و مسیر رو شلوغ کنن». خسته و بیرمق گفت: «نه اینطور نیست. مردم ما آتشنشانها رو دوست دارن». آرام گفتم: «یعنی همه این هجوم و شلوغی از محبته؟» بطری آب را باز کرد و هنوز به دهانش نبرده بود که گفت: «قطعا». کودکی همراه مادرش از آن نزدیکی عبور میکرد و تا بطری آب را دید که سمت دهان آتشنشان میرود، گفت: «مامان آب». مرد، بطری را گرفت سمت کودک، زن تشکر کرد و باز هم مرد تشنه ماند. گفتم: «برم برات یه آب دیگه بخرم». گفت: «نه، راستش اصلا به دلم نیست. مصطفی رو که میآوردیم بیمارستان، مدام با ناله میگفت آب، آب». بعد صورتش را گرفت بین دستهایش و نشست روی زمین.
9 ساعت مدام مشغول کار بود. مخلوط خاک ساختمان و آبی که روی آتش ریخته بودند، چهره زیبایش را گلی کرده بود. دست گذاشتم روی شانهاش و گفتم: «میخوای بری آب بهدست و روت بزنی؟» چیزی نگفت. به جمعیت خیره بود که کمکم داشتند اطراف بیمارستان را ترک میکردند. گفتم: «پارسال قبل عروسیم، چند تا از خریدهام رو از پلاسکو کردم». بعد از چند ساعت لبخندی به لبش نشست و به من نگاه کرد و گفت: «باورت نمیشه، صبح که با مصطفی اعزام شدیم، همینها رو بهم گفت. گفت که مردم از این ساختمون خاطره دارن. کاری کنیم که خاطرههای مردم خراب نشه». بعد سرش را تکان داد و افسوسخوران گفت: «اما خراب شد. حالا هر وقت به جای خالی پلاسکو نگاه کنی، به جای خنده باید بزنی پشت دستت که ای وای یادته اینجا اومدیم خرید عروسی؟»
یکی از همکارانش از بیمارستان بیرون دوید، همکارش را در آغوش کشید و شروع کرد به گریستن. خواستم خبر را برای همکارانم بفرستم اما دوست داشتم مکث کنم، به آغوش گلآلود 2 آتشنشان جوان نگاه کنم که وقت استراحتشان را آمده بودند پشت در بیمارستان تا جویای حال رفیقشان باشند. دلم میخواست فرصتی شود تا این دو را بغل کنم، خاک تنشان به لباس تمیزم بگیرد. دوست داشتم بگویم: «من از این به بعد هر بارکه از چهارراه استانبول رد بشم، خاطره مردانی در ذهنم زنده میشه که یک کشور به احترامشون تمام قد میایستن».
8707729