گوناگون 10:50 - 04 خرداد 1397
همشهری آنلاین داستان | درمانگاه
همه‌چیز جور بود، فقط مانده بود گواهی سلامت. حوصله نداشتم به مامان‌این‌ها بگویم. هرکاری در خانواده‌ی ما مساوی است با ساعت‌ها سروکله‌زدن برای دلیل آن و ساعت‌ها معطل‌شدن برای شروعش.

می‌دانستم کار درستی نیست، اما یواشکی دفترچه‌ی بیمه‌ام را برداشتم و به بهانه‌ی کتاب‌گرفتن از زهرا، زدم بیرون.

اولین‌بار بود که برای مسابقه‌ی بین مدرسه‌ها انتخاب می‌شدم. خیلی ذوق داشتم. می‌گفتند تیم حریف مدرسه‌ی غیرانتفاعی است که زمین خفنی برای تمرین دارند و کلی توپ نو! مهم نبود. مهم این بود که گواهی سلامت بگیرم.

ما هیچ‌وقت این درمانگاه نمی‌آمدیم. همیشه می‌رفتیم درمانگاه سر چهارراه.

درمانگاه خیلی شلوغ بود. خانمی پشت بلندگو شماره‌ها و فامیلی‌ها را صدا می‌کرد. به قول بابا، شتر با بارش گم می‌شد! در باجه‌ی نوبت‌دهی خانمی نشسته بود پشت این شیشه‌ها که سوراخ دارد.

گفتم: «سلام، خسته نباشید.»

گفت: «چی می‌خوای؟»

جا خوردم.

- نوبت می‌خوام.

- می‌دونم نوبت می‌خوای. نوبت نخوای، چی بخوای؟ نون بربری؟

بیش‌تر جا خوردم. دفترچه‌ام را از زیر شیشه سر دادم و گفتم: «دکتر عمومی.»

مهر زد و دفترچه را به‌طرفم‌ سُر داد؛ ولی آن‌قدر با شتاب که پرت شد پایین. دلیل عصبانیت خانم را متوجه نمی‌شدم. دولا شدم دفترچه‌ام را بردارم. پیرمرد پشت سرم گفت: «یه نوبت دکتر عظیمی بده، دخترم.»

- پر شده.

- من چی‌کار کنم دخترم؟ خود آقای دکتر گفت فردا بیا جواب آزمایشت رو نشون بده.

- نمی‌دونم آقا. پر شده. یا برو فردا بیا یا یه دکتر دیگه بهت نوبت بدم.

- نه خانوم. همون دکتر عظیمی که طبقه‌ی بالا بود. خودش گفت بیا پیشم.

- پدرجان، می‌دونم. ایشون روزی 50 نفر رو ویزیت می‌کنن. الآن پر شده. می‌خوای نوبت دکتر احمدی بدم؟

- نه دخترم، دکتر عظیمی...

اعصابم خرد شد. راه افتادم به‌طرف اتاق 35. دکتر مسعود محمدنژاد، دکتر عمومی. یک‌عالم آدم ایستاده بودند جلوی در. درمانده از یکی پرسیدم: «چه شماره‌ای رفته داخل؟»

- 27.

ای وای! نوبت من 48 بود. مجبور بودم منتظر بمانم. سعی کردم خودم را مشغول کنم. شروع کردم به خواندن کتاب از توی گوشی‌ام که صدای داد و بی‌داد بلند شد. مرد قدبلندی با مشت می‌کوبید به دیوار داروخانه. 

- دوساعته ایستادم. داروی من رو بدین برم مسخره‌ها!

اوضاع به‌هم‌ریخته بود. معلوم نبود حق با کیست. نوبتم شد. رفتم تو. مردی نشسته بود پشت میز و سرش را کرده بود توی مانیتور. حتی وقتی سلام کردم هم سرش را بالا نیاورد. منتظر بودم بگوید چی شده دخترم؟ یا در خدمتم، ولی نگفت. تصمیم گرفتم خودم شروع کنم. گواهی سلامت را گذاشتم روی میز و گفتم: «ببخشید آقای دکتر، من می‌خوام برم مسابقات هندبال. اگه می‌شه این گواهی رو...»

نگذاشت جمله‌ام تمام شود. بدون این‌که سرش را بلند کند، گفت: «ما گواهی سلامت امضا نمی‌کنیم...»

- چرا؟

چیزی نگفت. لجم در آمد. گفتم: «ببخشید، پرسیدم چرا؟»

خانمی سرش را از لای در کرد تو و گفت: «پاشو دیگه دخترجان. نمی‌ده دیگه.»

عصبانی آمدم بیرون. دعوای داروخانه هم‌چنان ادامه داشت. با خودم گفتم: «به درک! می‌رم درمونگاه سرچهارراه.»

این‌جا ساکت و خلوت بود. نوبت گرفتم. خانمه گفت: «گلم، می‌شه بیست‌هزار و پونصد.» خشکم زد. هرچه پول توی کارتم بود، کشید. فقط یک نفر جلویم بود. از میز کناری روزنامه برداشتم و شروع‌کردم به خواندن. دو سه نفر وارد شدند. گرمِ خوندنِ مقاله‌ای درباره‌ی جوانان فراری از خانواده بودم که حس کردم صداها آشناست. اهمیت ندادم.

منشی گفت: «خانم اعتمادی، بفرمایید داخل.»

روزنامه را جمع کردم. همین که بلند شدم، با عمه‌زری چشم تو چشم شدم! عزیز را آورده بود دکتر. زد توی صورتش و گفت: «خاک تو سرم! عمه فدات! مریض شدی؟ الهی من بمیرم!» عزیز آمد جلو و گفت: «نگاه! رنگش مثل گچ شده بچه‌ام. مادر چرا تنها اومدی؟» عمه‌زری گفت: «بچه رو تنها فرستاده دکتر. نمی‌گه یه‌وقت بلایی سرش بیاد؟...»

تا آمدم جوابی سر هم کنم، عزیز شماره‌ی بابا را گرفت. بدون سلام گفت: «چرا نگفتی این بچه مریضه؟ زنت هیچی، خودم می‌اومدم می‌بردمش دکتر...»

دیدم عمه و عزیز حواسشان رفته به تلفن. وسایلم را برداشتم و با سرعت از درمانگاه فرار کردم و داد زدم: «گفتم بدوم تا تو همه‌ی فاصله‌ها را مامااان! تا زود‌تر از واقعه گویم گله‌ها را!»

 

زهرا امیربیک

خبرنگار جوان از شهرری

عکس: هانیه عابدینی، 15ساله

خبرنگار افتخاری از شهرری


9789850
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است