واکسها و فرچه را روی زمین گذاشت و عرق روی پیشانی را با لبهی سیاه آستینش پاک کرد. پنکهی رومیزی میچرخید، اما انگار ازش آتش میبارید!
یک قطره عرق توی چشمش چکید. دستهایش لرزیدند و عرق و اشک با هم یکی شدند. پاهایش سست شد و چهار زانو نشست. گلویش خشک شده بود.
لحظهای نگذشت که سایهی مرد روی زمین مغازه افتاد. پسر سرش را بالا برد و صدای نازک و ناشناختهای از دهنش بیرون آمد: «سلام»
مرد لبخندی زد: «کی اومدی؟ منتظرت بودم» و بعد از روی رف چند اسکناس برداشت و به پسر داد...
- آخ!
سرش را خاراند و روسریاش را زیر گلویش سفت کرد. گونی نایلونی روی کولش سنگینی میکرد. خودش را تکان داد و جابهجایش کرد. به سمت کنج کوچه رفت. سطل زباله لبریز بود.
دختر گونی را زمین گذاشت و دستش را توی سطل کرد. آت و آشغالها را به دنبال ظرفهای پلاستیکی زیر و رو میکرد که ناگهان صدای آخاش توی قار قار کلاغی که روی تیر چراغ برق نشسته بود گم شد. تکیهاش را به دیوار داد و سرنگ خونآلود سیاه را از انگشت کوچک و زردش بیرون کشید...
- خبر پنهان
جلوی در بیمارستان غلغله بود. آفتاب چلهی تابستان روی سرش سنگینی میکرد. به زور خودش را روی سکوی بالای پلهها جا داد و به چشمغرهی پیرزنی که چادرش را از زیر پایش میکشید، خیره شد. هنوز نیمساعتی تا ساعت ملاقات مانده بود.
کلاه رنگ و رورفته را از روی سرش برداشت و خودش را باد زد. دیشب یک نفر دیگر به اعضای خانواده اضافه شده بود. خانوادهای که پدرش از چند ماه پیش تو خماری خودش گم شده بود و دیگر اثری ازش نبود!
وقتی جلوی پیشخان پرستار ایستاد و اسم مادرش را گفت، چهرهی پرستار تو هم رفت و با دست به سمت پزشکی که انتهای راهرو ایستاده بود، اشاره کرد.
کلمات پزشک برایش بیمعنا بود و نگرانیاش عجیب! نمیدانست اعتیاد پدرش را چهطور به بیماری مادر و برادر تازه دنیا دیدهاش ربط بدهد!
وقتی از پلههای بیمارستان پایین میرفت، تنها یک کلمه را زیر زبانش زمزمه میکرد: ای... د...ز... ایدز...
تصویر: تابلوی «بخش عمومی در بیمارستان آرل»، اثر ونسان ونگوگ
9789865