وبگردی 14:15 - 13 آذر 1404
روایت مادر یکی از شهدای دفاع مقدس درباره پسرش را می‌شنوید.

مادری که برای پیکر پسرش حنابندان گرفت!

باشگاه خبرنگاران جوان - چین‌وچروک‌های صورتش هر کدام روایت سال‌هایی بود که چهار دهه است نه فقط در سرنوشتش، که در عمق دلش لانه کرده‌اند؛ اما با همان لبخند آرامِ مادرانه می‌گفت: نه شهدای من از دیگر شهدا بالاترند، نه داغ من از داغ مادران دیگر سنگین‌تر.

روبه‌روی من نشسته بود؛ روبخیر صفارزاده، حاج‌خانم روایتِ امروز. چشمش روی گل‌های قالی جا مانده بود و دانه‌های رنگارنگ تسبیح، یکی‌یکی از میان انگشتانش می‌گذشتند؛ انگار با هر دانه، صحنه‌ای از قصه شهادت دو پسرش، مسعود و عبدالأمیر خرمی، از مقابل چشمانش عبور می‌کرد.

سکوت را این‌گونه شکست: اولاد عزیزه، خیلی عزیز. عبدالأمیر فقط شانزده سال داشت؛ طلبه بود، بچه بود، اما نماز شبش ترک نمی‌شد. معلوم بود که شهید می‌شود. آن همه پاکی و خوبی، مزدش شهادت بود. همان بار اول اعزام، در عملیات رمضان اسمش رفت کنار اسم شهدا.

خانه‌ای که ۳ بار فرو ریخت

نگاهش را به قاب عکس روی دیوار دوخت؛ لبخندی محو نشست گوشه لب‌هایش. اما مسعود، ۲۲ ساله بود. وقتش بود برایش آستین بالا بزنم. پسرم در لباس دامادی شاخ شمشادی می‌شد. هزار بار رؤیای دامادی‌اش را پشت پلک‌هایم دیدم.

نفسش را آهسته بیرون داد و ادامه داد: صدام خیال کرده بود با کابوس بمباران، این شهر خالی می‌شود. خیالی باطل! خودِ خانه ما سه بار زیر موشک‌هایش تلی از خاک شد، اما هنوز بوی باروت می‌آمد که ما دوباره ساختن را شروع می‌کردیم.

بار اول که مسعود از جبهه برگشت، آجر به آجر کنارمان بود. همان‌جا بود که به او گفتم: مسعود، مادر، یک اتاق اضافه بسازید می‌خواهم دامادت کنم.‌

می‌خندید و قربان صدقه مسعود می‌رفت می‌گفت: پسرم خجالتی بود سرش را انداخت پایین گفت مادرجان، شما که مشغول کارای پشت جبهه‌ای، منم که همه‌اش جبهه‌ام. اوضاع کردستانم خوب نیست. خانه را سروسامانی بدهم، برمی‌گردم مریوان.

این را گفت، سطل سیمان را برداشت و رفت، اما دل مادر که با این حرفا آروم نمی‌شود.

میوه‌ها را در بشقاب جلویم گذاشت و آرام ادامه داد: با رضایت قلبی راهی جبهه‌شان کردم. خودم هم پشت جبهه، پتو و لباس رزمنده‌ها را می‌شستم؛ با دیگر خانم‌های شهر غذا و خوراکی جبهه را بسته‌بندی می‌کردم و جلسات دعا و قرآن داشتیم.

صدایش شوق لطیفی گرفت: مسعود از فعالیت من خیلی خوشحال بود، تشویقم می‌کرد. حتی در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود این جلسات را ادامه بدهم، نماز جمعه را ترک نکنم. شاید امروز هم که خادم حرم حضرت سبزقبا هستم از برکت دعا‌های مسعود باشد.

روزی که زندگی دو نیمه شد

حاج‌خانم مکثی کرد؛ انگار صدای سال‌های دور نزدیک‌تر شده بود، همان‌جا بود که آرام‌آرام وارد روایت روزی شد که زندگی‌اش را دو نیم کرد.

سی‌ام مهر سال شصت‌ودو.... این را که گفت، انگار زمان در اتاق ایستاد.

ظهر بود. حدود یک‌ونیم. من سرگرم کارای خانه بودم. دلم بی‌قرار بود ولی مادر که بیخودی دل‌بیقرار نمی‌شود گفتم شاید خسته‌ام؛ اما نه! مسعود همان ساعت‌ها در مریوان به شهادت رسید. همان وقتی که من بی‌خبر داشتم چای دم می‌کردم.

صدایش آرام بود، بی‌لرزش، مثل کسی که سال‌ها با یک حقیقت حرف زده و آن را لمس کرده باشد.

هنوز عصر نشده بود، حدود ساعت چهار بود، که دوباره موشک‌ها خانمه‌مان را زدند. همان خانه‌ای که مسعود ساخته بود، همان که خودش آجر به آجر کمک کرده بود بسازیم، دوباره ویرانه شد. اما خدا خواست که ما سالم بمانیم.

آن روز دو اتفاق افتاد، یکی رفتن مسعود، یکی خراب شدن خانه‌ای که ساخته بود. انگار خدا می‌خواست نشان‌مان بدهد که این دنیا خانه ماندگار نیست.

عروسی آسمانی

چند روز گذشت؛ دزفول هنوز زیر بار دود و آژیر بود که در عصری دلگیر و پاییزی، درب خانه‌ای که حاج‌خانم در آن پناه گرفته بود، کوبیده شد.

در را که باز کردم، دیدم فرمانده سپاه دزفول ایستاده. چهره‌اش گرفته بود، دلش آشوب بود. کوله‌پشتی مسعود دستش بود.

کوله را زمین گذاشت و نشست. هیچی نمی‌گفت. فقط اشک می‌ریخت. من خودم فهمیدم. گفتم حاج‌آقا، من مادر مسعودم، بگو.

من مادرش هستم

فرمانده، آرام و با صدایی گرفته خبر شهادت را داد. من، اما گریه نکردم. گفتم: از خدا بود و به بهترین شکل به خدا برگشت.

چشم‌هایش در این جمله برق خاصی گرفت.

به او گفتم فقط یک خواهشی دارم مراسم تشییع‌اش را تا پنجشنبه عقب بیاندازید. من می‌خواهم برای پسرم حنابندان بگیرم.

صورت فرمانده پر از شگفتی شده بود.

پرسید: حنابندان؟

گفتم: آره. قرار بود دامادش کنم حالا هم داماد فقط عروسیش آسمانی‌ست.

خواسته‌ی مادر شهید پذیرفته شد.

روز پنجشنبه، هفته‌ای که دزفول هنوز از خیسی خون شهیدانش به خود نیامده بود، پیکر مسعود را آوردند.

حاج‌خانم با چادری که گوشه‌اش خیس اشک شده بود، آرام قدم برداشت و خودش را به غسالخانه رساند.

گفتن مادرجان، اینجا بمانید، سخت می‌شود برایتان.

آرام گفت: مسعود پسر من است خودم باید برای دامادی آماده‌اش کنم.

حنابندان در غسالخانه

درب غسالخانه را برایش باز کردند.

رفتم جلو، پسرم خوابیده بود. انگار فقط خوابش برده بود.

دست‌هایش را روی زانو گذاشت؛ انگار همان تصویر دوباره جلوی چشمانش زنده شده باشد.

آرام دست و پایش را حنا بستم، همون‌طور که آرزو داشتم شب دامادی‌اش برایش حنا ببندم.

صدایش نرم شد، مثل زمزمه.

شیرینی هم آورده بودم. بین مردم پخش کردم. گفتم امروز روز شادی‌ست مسعود دارد می‌رود به خانه عاقبت بخیری‌اش؛ و این می‌شود حنابندان مسعود خرمی؛ دامادی که لباس سفید شهادت پوشید و مادرش برایش چنان مراسمی گرفت که سال‌ها بعد هنوز در شهر نقل می‌شود.

مادر چهار جوان

حالا سال‌ها از آن روز گذشته است، اما هر بار که حاج‌خانم روبخیر صفارزاده تسبیحش را در دست می‌گیرد، انگار زمان دوباره به عقب برمی‌گردد؛ به همان پنجشنبه‌ای که دزفول در میان آژیر‌ها ایستاد تا برای دامادی آقا مسعود، حنا بگیرد.

در نگاهش نه شکوهی از زمین مانده نه گله‌ای از تقدیر. فقط آرامشی است که آدم را به یاد مادرانی می‌اندازد که صبرشان از جنس آسمان است.

همسایه‌ها و زن‌های محل همیشه می‌گویند:

روبخیر خانم یک جور خاصی آرام است یک جور که انگار از جای دیگری خوب می‌شناسد معنی فراق را؛ و شاید همین درست‌ترین تعبیر باشد؛ مادرِ دو شهید، مادری که خانه‌اش سه‌بار زیر موشک فروریخت، اما دلش هیچ‌وقت نریخت، بی‌آن‌که خودش بداند سال‌هاست پا جای پای زنی گذاشته که صبر را برای همیشه معنا کرد؛ حضرت‌ام‌البنین (س).

در دزفولِ سال‌های جنگ همیشه این باور میان زن‌ها زمزمه می‌شد: هر مادری که پسر می‌دهد به جبهه، حضرت‌ام‌البنین مادر و پشت و پناه اوست.

حاج‌خانم هم همین‌طور بود. روز‌هایی که خبر شهادت عبدالأمیر آمد، روز‌هایی که مسعود رفت و حتی عصر همان مهر شصت‌ودو که خانه‌اش دوباره ویران شد، یک جمله را با خودش زمزمه کرده بود:

«مادرِ چهار جوان، خودش حالم را می‌داند.»

این جمله را هیچ‌وقت بلند نگفت، اما در سکوت بلند و صبورانه‌اش همیشه شنیده می‌شد.

عاقبت بخیر

سال‌ها بعد، وقتی از او پرسیدند چطور توانست در غسالخانه دست‌های پسرش را حنا ببندد، فقط گفت: مادر که باشی راهت را مادر‌های بزرگی مثل‌ام‌البنین نشانت می‌دهند. منم راه خودم را پیدا کردم؛ و امروز، در سالروز وفات بانویی که صبرش چراغ راه مادران شهدا شد، وقتی حاج‌خانم روبه‌روی گل‌های قالی می‌نشیند و تسبیحش را آرام می‌چرخاند، انگار همه مادران داغدار پشت سرش ایستاده‌اند.

مادرانی که فراق را تاب آورده‌اند.

مادرانی که پرچم صبر را زمین نگذاشته‌اند.

مادرانی که با دست‌های لرزان، اما دل‌های محکم، پسرانشان را روانه روشنای ابدی کرده‌اند.

قصه حاج‌خانم روبخیر صفارزاده، قصه یک مادر دزفولی است، اما صدای دلش، صدای همان مادری است که چهار جوانش را به خدا بخشید و شد تکیه‌گاه همه مادران شهدا.

اینجا، جایی میان دزفول و آسمان.

صبرِ روبخیر مثل تسبیحی است که هنوز در دستش می‌چرخد و هر دانه‌اش زمزمه‌ای است به نام‌ام‌البنین (س) و شاید این قصه خیری است که عاقبت روبخیر را به‌خیر می‌کند....

تقدیم به ساحت نورانی حضرت‌ام‌البنین (س) و تمام مادرانی که صبرشان شبیه معجزه است.

منبع: فارس


12247265
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها

مهمترین اخبار وبگردی

وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» یونسکو با انتشار هشدار تازه‌ای اعلام کرد که استفاده کنترل‌نشده از هوش مصنوعی در مدارس می‌تواند به‌جای کاهش نابرابری، شکاف آموزشی را بیشتر کند.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» روایت مادر یکی از شهدای دفاع مقدس درباره پسرش را می‌شنوید.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» بی‌تردید، نام و یاد حضرت‌ام‌البنین با عطر وفاداری، شجاعت و محبت به اهل‌بیت پیوند خورده است.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» در آستانه برگزاری دربی ۱۰۶ در اراک، نگاهی به تاریخچه پرشور این رقابت نشان می‌دهد که برخی دیدار‌ها برای همیشه در حافظه فوتبالی ایران ماندگار شده‌اند.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» ام‌البنین، مادر صبور چهار شهید، الگویی از عشق و ولایت است و وقتی فرزندانش در راه امام حسین (ع) به شهادت رسیدند، تنها حال امام را پرسید.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» دو دختر دهه هشتادی یکی جانباز جنگ تحمیلی ۱۲ روزه با اسرائیل و دیگری با مدال نقره بازی‌های کشور‌های اسلامی مهمان بیت رهبری بودند.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» یکی از تفریحات سلطنتی و البته متحجرانه خانواده پهلوی، شکار بی‌رویه و ظالمانه حیوانات بود.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» در میان شیوه‌های سنتی و کم‌اثر تدریس در مدارس، با علی فرامرزی معلم خلاق عربی گفت‌و‌گو کردیم.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» نگاه‌های آرام و حرکت نرم دست‌های مادران شهدا، عناصری بصری هستند که هنرمندان برای بیان مفهوم عمیق «مظلومیت همراه با اقتدار» به کار گرفته‌اند.
وبگردی
«باشگاه خبرنگاران» در حالی که زمان در مریخ ۴۷۷ میکروثانیه جلوتر از زمین است، این اختلاف در کره ماه تنها ۵۶ میکروثانیه است.

مشاهده مهمترین خبرها در صدر رسانه‌ها

صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است