صفحهای که با نامههای نازنین شما پر میشد. نامههایی پر از حرف و مهربانی و درددل و شکایت. درست مثل خود دوستی!
خوب شد نامه نوشتید و یاد دوچرخه انداختید که چهقدر نامههایتان مهم و دوستداشتنی است. دوچرخه قول میدهد که دیگر نامههایتان را فراموش نکند. اما حضور این صفحه در میان صفحههای دوچرخه به خود شما بستگی دارد و به نامههایتان. پس بنویسید. برای دوچرخه نامه بنویسید. «اینستادوچرخه» را هم فراموش نکنید.
راستی! از این به بعد تیترهای این صفحه اولین سطر نامههای شما خواهد بود و به شکل دستنویس. اینطوری بیشتر شبیه نامهی واقعی واقعی واقعی میشود، مگر نه؟ پس اگر دوست داشتید اولین سطر دستنویس نامهتان عکس بگیرید و ایمیل کنید.
عکس: حنانه هراتی، 13ساله از تهران
- سلام
سلام، این سلامم باید طولانی باشد، به اندازهی تمام آن هفتهها و روزهایی که مثل یک خبرنگار غیرمتعهد هیچ نامه و ایمیلی نفرستادم. ولی باور کنید تمام آن هفتهها، پنجشنبه روزنامه خریدهام و خواندهام.
اما گاهی این چرخفلک آنقدر برخلافِ همهچیز میچرخد و آنقدر تو را گیج و سردرگم میکند که علاقههایت یادت میرود. گاهی این دنیا آنچیزهایی را که بهخاطرشان زحمت کشیدهای و بخشی از وجودت شدهاند چنان آرام از تو میگیرد که ناگهان متوجه دایرهی توخالی بزرگی در وجودت میشوی.
از کمکاریهای من اگر بگذریم، شاید خود دوچرخه هم در این بیرغبتی من مؤثر بوده. چرا صفحههای جذاب اضافه نمیکنید؟ چرا نظرخواهی نمیکنید و پس از آن برتنوع صفحهها نمیافزایید؟
امیدوارم دلتان همیشه رنگی باشد و نگاهتان خلاق و خاص باشد و ثانیههایتان شیرین باشد؛ به شیرینیِ توتهایی که عکسشان را برایتان میفرستم.
هانیه راعیعزآبادی، 17ساله از دماوند
- در یک پنجشنبهی آفتابی
در یک پنجشنبهی آفتابی که از مدرسه برگشته بودم، گوشهای نشسته بودی و با خواهرم حرفهای قشنگ میزدید. یک مشت شکلات توتفرنگی در دستهایم بود ولی با دیدنت شکلاتها را فراموش کردم و به سمتت دویدم.
خواهرم تو را خیلی دوست داشت و هنوز هم دارد. آن روزها خواهرم خیلی پیگیرت بود و هر پنجشنبه با هم سراغت را از بابا میگرفتیم. آن روزها برایم دوچرخهای بودی مثل تمام دوچرخههای دنیا.
عصر یک روز شهریور ماه خواهرم دوباره تو را به من معرفی کرد و من یک نامه برایت فرستادم. روزی که فهمیدم نامه به دستت رسیده اشک از چشمهایم جاری شد. فکر نمیکردم نامهام به دستت برسد و خبرنگارت شوم. حالا سه سال از اولین نامهام میگذرد.
نازنین حسنپور، 15ساله از تهران
- سلام روز بهخیر
سلام، روز بهخیر. چهطور باید حس و حالم را توصیف کنم وقتی همین چند دقیقهی پیش یک بستهی پستی به دستم رسید. از شما، دوچرخهی عزیز! یک اتفاق غیرمنتظرهی شیرین، از آنها که بعدش با خودت فکر میکنی: چه خوب شد که اینطور شد! یک اتفاق نجاتدهندهی شیرین برای منی که نوشتن در ذهنم کمرنگ شده بود. در روزمرگی گم بودم و فراموشم شده بود که یک دختر شادم با آرزوی اینکه مدتها با دوچرخه رکاب بزنم.
دوچرخهی عزیز، همچنان رکاب بزن و پیش برو و نوجوانهای بیشتری را مثل من از روزمرگی نجات بده!
یاسمن نوری، 17ساله از کرج
9383518