گوناگون 11:22 - 05 بهمن 1395
همشهری آنلاین کابوس آوارگی
همشهری دو - فرزانه شهامت:روسری‌اش را هر چنددقیقه یک‌بار جلو می‌کشد. حدس‌زدن دلیل نگرانی‌اش کار سختی نیست. دوست ندارد کسی ببیند شیمی‌درمانی چه به روز موهایش آورده است.

ریحانه مردد است که از کجای زندگی‌اش بگوید. وقتی پاسخ می‌دهی: «از اول»، چند لحظه‌ای سکوت می‌کند. مرور 33 سال زندگی توأم با رنج و تنهایی، درد ناخوشایند عصبی را به گردن و شانه‌اش می‌دواند در حالی که سعی می‌کند با ماساژ گردن، از شدت درد خود بکاهد؛ می گوید که فرزند خانواده‌ای نابسامان و ازدواجی ناخواسته است؛ «از ازدواج پدر و مادرم همین قدر بگویم که پدرم، مادرم را نمی‌خواست. 3سال نامزدی هم نتوانست مهر آنها را در دل هم بیندازد. زندگی مشترک‌شان با کتک‌های پدرم شروع شد. من که چیزی یادم نمی‌آید اما هر وقت از مادرم می‌خواهم درباره پدر مرحوم‌ام تعریف کند می‌گوید جز کتک‌هایی که خورده، فحش‌هایی که شنیده و بچه 9ماهه‌ای که سقط کرده چیزی دیگر در خاطرش نمانده است.»

  • دنیای تازه و غریبه

نفسش را عمیق بیرون می‌دهد. پیداست می‌خواهد تمام خاطرات ناخوشایند گذشته را یکباره از خود بیرون بریزد. ادامه می دهد:«7 ساله بودم که پدرم فوت کرد. 6تا بچه بودیم. یک زمین و چند گاو و گوسفند برایمان ماند که می‌شد با آن زندگی آبرومندی داشت. مدتی بعد که برادربزرگم تصادف کرد و مجبور به پرداخت دیه شد، بیشتر سرمایه‌مان به باد رفت. برادرهایم به بهانه اینکه با سهم مادرم کار کنند و سودش را بدهند، آن را تصاحب کردند. شاید اگر آن سهم سرجایش بود حالا من مجبور به تحمل کنایه‌های آنها برای ترک خانه نبودم .»

بغضش را فرو می‌دهد و تلاش می‌کند میان جملاتش رخنه نیفتد؛ «میانه‌ام با برادر دومم بهتر بود. هر چند بیش از حد حساس بود اما دلم خوش بود به مردانگی‌اش. برای ادامه تحصیل من و خواهرم، خانه‌مان را به مشهد آوردیم. جایی که خانه اجاره کرده بودیم جزو نقاط جدید شهر به حساب می‌آمد. وقتی دبیرستان رفتم و در جمع دخترهای آن منطقه قرار گرفتم گویا وارد دنیایی جدید و غریبه شدم. بچه‌های مدرسه هر ماه چند جور کفش عوض می‌کردند و من دغدغه این را داشتم کسی سوراخ کفشم را نبیند. آنها دائم در رفت وآمد به فروشگاه‌های شیک بودند و من محتاج گرفتن بلیت اتوبوس از دست خواهرم.»

  • دردسرهای یک رابطه غلط

عقده خود کم بینی چیزی است که ریحانه صادقانه به آن اعتراف می‌کند. شاید همین موضوع باعث شد پیشنهاد بچه‌های کلاس برای دوستی با جنس مخالف را قبول کند. چندبار گفت‌وگوی تلفنی‌ مخفیانه همان و بوبردن برادر ریحانه از ماجرا همان.

برای خانواده او، این کار حکم ننگی پاک نشدنی را داشت. می گوید: تا 3 ماه بعد حق نشستن سر سفره و غذاخوردن کنار بقیه را نداشت شنیدن جمله‌های عذاب آوری مثل «دیگر بچه این خانواده نیستی» فاصله او و خانواده‌اش را بیشتر از قبل می‌کرد.

  • راه بی‌برگشت

این وضعیت باعث شد به نخستین خواستگار خود جواب دهد. «مهدی» تازه از بند اعتیاد رها شده بود و ازدواج با او نوعی خطرکردن بود. این ازدواج، مورد رضایت همه بود؛ چه برادرانی که می‌خواستند از شر خواهرشان خلاص شوند و چه برای ریحانه. مهدی نتوانست پاکی خود از اعتیاد را حفظ کند و خیلی زود، پای بساطش برگشت. ریحانه راه برگشت نداشت. باید همه چیز را تحمل می کرد. خرجی ندادن‌های مهدی، غیب شدن وسایل جهیزیه اش و روی آوردن او به کریستال، ریحانه را مجبور به رفتن سرکار و اکتفاکردن به درآمد ناچیز بازاریابی کرده بود. حاصل این ازدواج ناخواسته و بی‌عشق، دختری به نام «یگانه» شد.

ریحانه درحالی که به گل های قالی خیره شده است، تلاش می‌کند مجابت کند شرایط قابل تحمل نبوده و مجبور به طلاق شده است. به 3 بار بستری کردن مهدی در کمپ اعتیاد، تلاش‌های بی‌نتیجه و امید برباد رفته‌اش اشاره می کند. در آغوش کشیدن فرزند یکساله و بازگشت به خانه پدری، راهی بود که در نهایت ناگزیر به انتخاب آن شد؛ خانه‌ای که کسی منتظر آمدنش نبود.

  • تکرار سرزنش‌ها

«بیوه... بیوه... تو یک بیوه ای... » ریحانه می گوید شنیدن این کلمه آن هم با لحن تحقیرآمیز از سوی برادرانش، او را عذاب می داده است؛ «بچه‌ام از من بستنی و پفک می‌خواست و من هیچ پولی‌ برای آرزوهای کوچکش نداشتم. به هر سختی‌ای، نقشه کشی با کامپیوتر را یاد گرفتم و در یک شرکت مهندسی کار پیدا کردم. به خاطر کارکردنم، هر روز در خانه ما جنگ به راه بود. دست آخر یک شب برادرم در گوشم گفت: اگر امشب از این خانه رفتی، رفتی و گرنه فردا کسی تو را زنده نمی بیند. می‌دانستم که راست می‌گوید. شبانه دست یگانه را گرفتم و از خانه بیرون زدم. آن شب با همه وجود فهمیدم تنهایی یعنی چه.»

ریحانه مدتی را نزد یکی از دوستانش ماند و 2 سال بعد را در یکی از خوابگاه های دانشجویی گذراند؛ «یگانه را مهدکودک خوابگاه می‌گذاشتم و سرکار می‌رفتم. بچه‌ام، بچگی نکرد. بسیار پیش می‌آمد که هیچ چیز برای چاشت او نداشته باشیم. به دروغ به مربی مهد می‌گفتم دیشب تا دیروقت مهمانی بوده‌ام و نرسیدم برای یگانه خوراکی آماده کنم. عصر که دنبالش می رفتم می دیدم همه بچه ها رفته اند و دخترم تنها پشت یک میز و صندلی کوچک خوابش برده است. معنی فقر را خوب می‌فهمید و آنقدر مغرور بود که مربی‌اش می‌گفت یگانه حاضر نشده لب به خوراکی بقیه بچه ها بزند.» زندگی وقتی به ریحانه و دخترش لبخند کمرنگی زد که بعد از چند سال کار و قناعت توانست آپارتمانی کوچک را رهن کند. می گوید: «اوایل بخاری نداشتیم. شب‌ها هر دویمان با کاپشن می‌خوابیدیم. کم کم چندتکه وسایل دست دوم خریدم و خانه‌مان شبیه آدم‌های عادی شد. خوشی ام طولی نکشید و با ورشکستگی کارخانه، اخراج شدم .»

  • شروع تازه

برای زن جوان مهم نبود محل کار جدیدش در منطقه‌ای نه چندان خوشنام واقع باشد. فقط این را می‌دانست که به پول احتیاج دارد؛ پول حلال. به خاطر جدیتی که در کار داشت جایگاه خود را پیدا کرد و به‌عنوان سرپرست کارگران انتخاب شد. همان جا بود که با یکی از پیمانکاران شرکت آشنا شد.

«مهرداد» هم از همسرش جدا شده بود؛ خوش سر زبان بود و ریحانه خسته از سال‌ها دوندگی به امید پیداکردن یک تکیه گاه پیشنهاد ازدواج او را پذیرفت؛ «بعد پیشنهاد مهرداد، بلافاصله به خانواده ام خبر دادم. واکنش برادرهایم خوب نبود. مهرداد که سرمایه ای نداشت به خانه ای که من رهن کرده بودم پا گذاشت. چند ماهی را خوب و خوش بودیم و یگانه خوشحال بود از اینکه پدر دارد. مدتی بعد، قرض بالا آوردن های مهرداد آن روی باورنکردنی شخصیت‌اش را نشانم داد. »

  • درخواست‌های ناتمام

با عذرخواهی ادامه می دهد: «شوهرم از من چیزهایی می‌خواست که از بیان آنها شرم دارم. اوایل فکر می کردم شوخی می‌کند. بعد دیدم نه؛ انگار جدی است. یا مثلا می‌گفت کلیه‌ات را بفروش. تو زن هستی و تحرک چندانی نداری؛ با یک کلیه هم کارت راه می‌افتد. به‌خاطر پیشنهادهای بی‌شرمانه‌اش اختلافات‌مان بالا گرفته بود. آخرین‌ بار رحم اجاره‌ای را پیشنهاد کرد. معذوریت‌های شرعی‌اش را گفتم؛ اینکه نمی‌شود همسر داشته باشی و به این کار اقدام کنی. در کمال ناباوری گفت طلاقت می‌دهم؛ بچه آن زوج را که به دنیا آوردی دوباره عقد می‌کنیم.

داشتم از حرف‌هایش دیوانه می شدم. از همه مهمتر اینکه نگاهش به یگانه، نگاه یک ناپدری به دخترش نبود. با رفتارهایی که از او دیده بودم و صحبت های یگانه، باورم شد وقتهایی که خانه نیستم به دخترم به چشم جنس مخالف نگاه می کند. اینها من را به این نتیجه رساند که باید ترکش کنم و باز به خانه پدری برگردم.»

  • کابوس آوارگی

تفاوت ریحانه امروز با ریحانه سابق در توان جسمی تحلیل رفته‌اش است. او به سرطان سینه از نوع بدخیم مبتلاست و به‌زودی باید عمل جراحی شود. تهدید مکرر برادرش مبنی بر اینکه باید این خانه را ترک کند فکری است که آزارش می‌دهد. عذاب مضاعف او به دلیل وضعیت روحی و جسمی‌ یگانه است. استرس‌های ناشی از مواجهه با درخواست‌های نامتعارف ناپدری باعث شده این دختر دبستانی قادر به اجابت مزاج عادی نباشد. او برای ادامه زندگی عادی، به مشاوره احتیاج دارد و ناتوانی برای پرداخت هزینه‌های روان درمانی، چیزی است که آرامش را از ریحانه گرفته است. ریحانه کارت کوچکی را نشان‌مان می‌دهد که به منبع امید او برای زنده ماندن و از سرگرفتن تلاش هایش تبدیل شده است. کارتی که چند روز پیش از یگانه هدیه گرفت و روی آن با دستخطی کودکانه نوشته شده است: »مادر عزیزم تولدت مبارک!»

  • شما چه می کنید

ریحانه از سرطان رنج می برد و حال خوشی ندارد، اما خانواده اش طردش کرده اند و هزینه درمان ندارد. شما برای کمک به او چه می کنید؟ نظرات و پیشنهاد های خود را به 30003344 پیامک کنید یا با شماره تلفن 84321000 تماس بگیرید.


8707404
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است