گوناگون 03:30 - 10 اردیبهشت 1396
همشهری آنلاین مشق مهربانی
سید‌سروش طباطبایی‌پور:در روزگار کودکی، وقتی بوی کلمه‌ی «عشق» به مشامم می‌رسید فقط یاد مادرم می‌افتادم. آخر جنس عشق و محبت او با بقیه فرق داشت؛ او بی‌دریغ می‌بخشید، بدون چشم‌داشت، بدون توقع!

اما در دوره‌ی نوجوانی، ماجرا کمی فرق کرد؛ آقای نصیری، ناظم مدرسه را هم ‌دیدم که به‌خاطر بچه‌هاتا دیروقت مدرسه می‌ماند، بدون توقع؛ یا آقای مرادی، رفتگر محله‌مان، که نیمه‌های شب، صدای جارویش خوابمان را رنگین می‌کرد؛ و خانم سرلک، همسایه‌ی دیوار‌به‌دیوارمان، که وقتی به گربه‌های محله غذا می‌داد، حتی از آن‌ها توقع یک «میو‌میو»ی‌ ساده را هم نداشت.

اما حالا که در مدرسه، با کلی نوجوان جو‌واجور سر و کله می‌زنم، احساس می‌کنم واژه‌هایی مثل «عشق»، «مهربانی»، «انفاق»، «کار خیر» و... آن هم از نوع بدون چشم‌داشتش، رنگ و بوی تازه‌ای به خود گرفته و کمی همگانی و فراگیرتر شده.

برای این‌که شما هم باور کنید، می‌خواهم چند نمونه برایتان تعریف کنم. نمونه‌هایی که حتماً برای شما هم اتفاق افتاده و یا شاید به همت خودتان، قرار است رخ بدهد.

* * *

 بچه‌های مدرسه اسم طرح را «مشق مهربانی» گذاشته‌اند؛ چهارسال است که در روزهای اول اسفند، دور هم جمع می‌شوند و برای اجرای طرح برنامه‌ریزی می‌کنند. بخش اول، تشکیل کلاس توجیهی این طرح برای بچه‌هایی است که تازه به مدرسه‌ی آن‌ها آمده‌اند. به همت معاون تربیتی مدرسه، برای بچه‌ها از شکوه  جامعه‌ای گفته می‌شود که مردمانش به فکر هم هستند و به هم لبخند و مهربانی هدیه می‌دهند.

در مرحله‌ی بعد، نامه‌ی مشق مهربانی را برای والدینشان می‌برند؛ بعضی از بچه‌ها برای جمع‌آوری کمک، قلک‌هایشان را هم می‌شکنند و ماجرا را میان فامیل و همسایه‌ها طرح می‌کنند.

کیسه‌های محبت، دسته‌دسته به مدرسه می‌رسند و مرحله‌ی سوم، خرید لوازم ضروری زندگی است و بسته‌بندی...! آن‌قدر داوطلب کمک در این مرحله زیاد است که مدرسه، با قرعه‌کشی، خیرین خوش‌شانس را انتخاب می‌کند.

گروهی اقلام خریداری‌شده را بسته‌بندی می‌کنند و گروهی در چند مرحله، آن‌ها را به‌دست نیازمندان می‌رسانند.

* * *

یکی از روزهای بهاری، در جمع تعدادی از نوجوان‌هایی که طرح مشق مهربانی، به همت آن‌ها رونق گرفت حاضر شدم و خلاصه‌ای از تجربه‌های عاشقانه‌شان را برای شما هم نقل می‌کنم:

 

دوچرخه شماره ۸۷۳

    سعید آقابالی، 13ساله

      • بازگشت خوبی‌ها

      زنگ آخر بود و من هم بی‌حوصله. معاون تربیتی مدرسه سر کلاس آمد و ماجرای مشق مهربانی را برایمان تعریف کرد؛ کاری که دانش‌آموزان سال‌های قبل مدرسه انجام داده بودند و حالا نوبت به ما رسیده بود. انگیزه‌ی چندانی برای شرکت نداشتم. حتی در این فکر بودم که به بهانه‌ی  شرکت در این طرح، یکی دو روز  از دست مشق و مدرسه راحت شوم و...

      اما شنیدن یک داستان، کمی توجهم را جلب کرد. داستان مرد فقیری که به پیرزنی کمک می کند و در اوج نیاز، پولی از پیرزن نمی‌گیرد و تنها از او خواهش می‌کند هروقت کار خیر انجام داد، به فکر او هم باشد و...

      اما ماجرا وقتی مرا بیش‌تر به خود جذب کرد که فهمیدم در پایان داستان، اثر کار خیر مرد فقیر، دوباره به خودش باز می‌گردد و...

      همین انگیزه‌ای شد که تصمیم بگیرم به‌طور جدی در طرح مشق مهربانی شرکت کنم. دلم می‌خواست ببینم واقعاً اگر نیتم خالص باشد، اثر کار خیرم، به خودم برخواهد گشت یا نه؟

      حالا که  مدتی است از روزهای اجرای مشق مهربانی گذشته، فکر می‌کنم که حتی اگر تنها نتیجه‌ی کار خیرم، داشتن همین حس مثبت و خوب باشد، برای من کافی است.

      از آن روز به بعد، موضوع دیگری هم برای من اهمیت پیدا کرد. این‌که تنها کمک‌کردن و انفاق، محدود به مسایل مادی نمی‌شود. حتی اگر من بتوانم خلق‌وخوی خوب داشته باشم و آن را بین هم کلاسی‌هایم منتشر کنم، باز هم کار خیر انجام داده‌ام.

      مثلاً من مدتی است سعی می‌کنم میز مدرسه‌ام، مرتب و منظم باشد تا بچه‌ها از دیدنش، لذت ببرند. احساس می‌کنم این کار من روی بچه‌های کلاسمان اثر گذاشته است.

      ***

       

      دوچرخه شماره ۸۷۳

        حسین نادری، 15‌ساله

          • لبخند مهربانی!

          قرعه‌کشی در نمازخانه انجام شد. با پول‌هایی که بچه‌ها آورده بودند کلی برنج و روغن و... خریده بودیم و حالا یک گروه باید آن‌ها را بسته‌بندی می‌کرد و گروهی هم پخش.

          من برای توزیع کالا داوطلب شده بودم. دل توی دلم نبود، فکر نمی‌کردم قرعه به نام من بیفتد... اما افتاد... افتاد... در عین ناباوری سومین دانش‌آموز خوش‌شانس شدم.

          اول فکر می‌کردم اتفاق ساده‌ای است؛ بسته‌ها را بار می‌زنیم و به یکی از شهرستان‌های اطراف تهران می‌بریم و آن‌ها را پخش می‌کنیم و همین. اما آن روز خیلی روی من اثر گذاشت. فکر نمی‌کردم در اطراف ما، کسانی باشند که در زندگی، این‌همه سختی را تحمل کنند. آن‌روز بغض گلویم را گرفته بود و رها نمی‌کرد. مقصد ما شهرستان پاکدشت بود.

          با هم قرار گذاشته بودیم که بسته‌ها را با احترام توزیع کنیم؛ حتی به لبخند روی لبمان هم فکر کرده بودیم که نکند ساختگی باشد و  کسی را برنجاند.

          آن روز گذشت؛ اما ماجرای انفاق برای من تمام نشد. روزهای بعد فکر می‌کردم که شاید به‌عنوان یک نوجوان نتوانم به این شکل به نیازمندان کمک کنم، اما روش‌های دیگری هم برای انفاق هست. مثلاً روزهایی که من به‌همراه پدرم کوه می‌رویم، سعی می‌کنیم کیسه‌ای دستمان بگیریم و زباله‌های کوهستان را جمع کنیم. این هم یک نوع بخشش است؛ بخشش به طبیعت! طبیعتی که این‌همه بدون توقع به انسان‌ها بخشیده، حالا به کمک نیاز دارد، باید به دادش رسید.

          اصلاً فکر می‌کنم همه‌ی ما نیازمند هستیم؛ حتی نیازمند به بخشیدن. مثلاً یکی از برنامه‌های خانواده‌ی من این است که کتاب‌هایی را که می‌خوانیم به دوستانمان می‌بخشیم. نه این‌که دیگران به این بخشش نیاز داشته باشند؛ ما خودمان نیازمند بخشش هستیم.‌ 

          ***

          دوچرخه شماره ۸۷۳



            شهاب‌الدین امراللهی 14ساله

            • لبخند‌های خیرخواهانه!

            به‌نظر من، بخشش، بهترین کار دنیاست، هم خیر منتشر می‌کنی و هم خیر دریافت می‌کنی. برنامه‌ی من و چند نفر دیگر از دوستانم این بود که علاوه بر توزیع بسته‌ها، سعی می‌کردیم با نوجوان‌های آن محله‌ی فقیرنشین، بگو‌بخند داشته باشیم. احساس می‌کردیم این کار هم نمونه‌ی دیگری از کار خیر است. دلمان می‌خواست نوجوان‌های هم‌سن‌و‌سالمان را خندان‌تر ببینیم و امیدوار بودیم در آن لحظه‌ها، کمی از مشکلاتشان را فراموش کنند.

            ***

             

            دوچرخه شماره ۸۷۳

              محمدرضا دستغیب ، 14‌ساله

                • داروی انرژی‌زا!

                شرکت در مشق مهربانی، روی من هم خیلی اثر گذاشت. حتی خاطراتی از گذشته را برایم زنده کرد. مثلاً یادم است  در آن سال‌هایی که شیراز بودیم، خانواده‌ی نیازمندی را می‌شناختیم. روزی پدرم گفت می‌خواهم به آن‌ها کمک کنم و اگر تو هم دلت می‌خواهد در این کار خیر سهیم  بشو. اول مردد بودم، دلم نمی‌آمد از پول‌های هفتگی‌ام چیزی کم شود؛ اما در نهایت بخش قابل توجهی از آن‌ها را به پدرم دادم تا هدیه بدهد.

                مدتی بعد وقتی از طریقی فهمیدم اوضاع مالی آن خانواده بهبود پیدا کرده، خیلی خوشحال شدم. از این‌که احساس می‌کردم من هم در این کار خیر، نقشی هرچند کوچک داشتم، خیلی خوشحال بودم.

                اما در سال گذشته، تجربه‌های دیگری هم داشتم و همان حس، دوباره در وجودم زنده شد. مثلاً وقتی از مدرسه تا خانه می‌روم، سعی می‌کنم با همسایه‌ها و کسبه‌ی محل، احوال‌پرسی گرمی داشته باشم. رفتار متقابل آن‌ها، همان حس لذت‌بخش را در وجود من زنده می‌کند.

                همین چند وقت پیش هم اتفاق جالبی افتاد. دو تا از دوستانم سر موضوع کم‌ارزشی با هم قهر کرده بودند. بدون این‌که خبردار شوند، هر دویشان را دعوت کردم و در حضور تعدادی از دوستان مشترکمان، برایشان مراسم آشتی‌کنان راه انداختیم. آن روز هم همان حس لذت‌بخش، سراغم آمده بود.

                ***

                 

                دوچرخه شماره ۸۷۳

                  محمدپارسا علی‌مددی، 15ساله

                    • یک سرسوزن همدردی

                    من هم با حسین موافقم. لازم نیست برای انجام انفاق و بخشش، کارهای سخت و عجیب‌غریب کرد. مثلاً من فکر می‌کنم یک همدردی ساده و صمیمی هم نمونه‌ای از بخشش است.

                    یک‌بار برای خود من این اتفاق افتاد. به‌خاطر ماجرایی، حسابی غمگین بودم. یکی‌دوتا از دوستانم در مدرسه برای من وقت گذاشتند و با من همدردی کردند. حتی کاری نکردند که ماجرا برای من حل شود؛ فقط همدردی کردند و همین اتفاق ساده روی من اثر خیلی مثبتی گذاشت.

                    به‌نظرم یکی از انواع بخشش، همدردی است؛ نه هزینه‌ای دارد و نه دور از دسترس است. فقط برای دوستت باید کمی وقت بگذاری و یک‌ذره نیت خیر ویک سر سوزن  صبر و... و کلی عشق و مهربانی.

                    ***

                     

                    دوچرخه شماره ۸۷۳

                      امیرعلی دادجو، 14ساله

                        • بی‌نیازِ نیازمند!

                        یکی از انگیزه‌های دیگر من برای داوطلب‌شدن، این بود که دلم می‌خواست بدانم وقتی بسته‌ها را به خانواده‌ها می‌دهیم، چه واکنشی نشان می‌دهند. آخر فکر می‌کردم در زمان توزیع، باید چشمشان برق بزند و بخندند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود. انگار اندازه‌ی بسته‌های خیر ما با حجم غمی که در چشمانشان بود برابری نمی‌کرد. البته ما در هر خانه‌ای را که می‌زدیم با لب خندان مواجه می‌شدیم و تشکر؛ اما در آن محله، خانه‌هایی هم بود که در نداشت! ملافه‌ای روی سردر خانه انداخته بودند و...

                        یک‌نکته‌ی دیگر هم برایم جالب بود. آن روز خانمی ما را کمک می‌کرد تا بتوانیم بسته‌ها را به نیازمندان واقعی برسانیم. در آخر فهمیدیم او هم در همان محله زندگی می‌کند و نیازمند است، اما خودش بسته‌ها را از ما نگرفت. می‌گفت دیگران از من نیازمندترند. به این فکر می‌کردم که برای خیّر بودن، لازم نیست خودت حتماً مرفه و  بی‌درد باشی!

                        ***

                         

                        دوچرخه شماره ۸۷۳

                          امیررضا سلیمانی، 14ساله

                            • دعای پرندگان!

                            من هم فکر می‌کنم بخشش، شکل‌های مختلفی دارد که شاید ما در زندگی معمولی، نسبت به آن بی‌تفاوتیم؛ توی مدرسه، در خیابان، محله و حتی در خانه. یک‌بار پدرم پیرزنی را سوار ماشین کرد و او را به مقصدش رساند. فکر می‌کنم این هم کار خیر است.

                            یک نمونه‌ی دیگر این‌که معمولاًجلوی پنجره‌ی خانه‌مان، برای پرنده‌ها غذا می‌ریزیم. فکر می‌کنم این هم نمونه‌ای از کار خیر و بخشش و انفاق است.

                            البته ویژگی مشق مهربانی این است که طرحی خودجوش و دسته‌جمعی است و انرژی مثبت همه‌ی بچه‌های مدرسه در آن اثر دارد.

                            ***

                             

                            دوچرخه شماره ۸۷۳

                            دانش‌آموزان اردوی جهادی در حال ساخت مسجد/ تابستان 1390 / شهرستان شیروان در استان خراسان شمالی

                             

                            • دانش‌آموزان جهادگر!

                            در همان روزهایی که مشغول تهیه‌ی این گفت‌و‌گو بودم، با نمونه‌های دیگری از طرح مشق مهربانی آشنا شدم.یکی از این طرح‌های دانش‌آموزی و گروهی، برگزاری «اردوهای جهادی دانش‌آموزی» بود. سراغ آقای ظفری، معاون یکی از مدارس تهران رفتم. او در دوران نوجوانی، خودش هم در این اردوهای جهادی شرکت کرده بود و حالا از برگزارکننده‌های چنین اردوهایی است.

                            می‌گفت: «حال و هوای عجیبی بود. در سال‌هایی که خودم دانش‌آموز دبیرستانی بودم، اواخر اسفند شال و کلاه می‌کردیم و به همراه معلم‌های مدرسه به روستاهای محروم می‌رفتیم؛ استان بوشهر، بندر گناوه، دشتستان و... بچه‌ها در 15 روز تعطیلات عید، مردانه کار می‌کردند و خانه، مدرسه و مسجد می‌ساختند. معمولاً در سخت‌ترین شرایط، یک هفته کار می‌کردیم و یک روز استراحت، و دوباره یک هفته کار.

                            نیت خیر و حس بخشش و احسان، دوری از خانواده و سختی‌های کار را برایمان لذت‌بخش کرده بود. روز آخر اردو را هیچ‌وقت از یاد نمی‌برم؛ با وجودی که خیلی از بچه‌ها اولین تجربه‌ی دوری از خانواده‌شان را پشت‌سر می‌گذاشتند و از نظر جسمی، حال و روز خوبی نداشتند، با گریه از هم جدا می‌شدند.

                            در اردوهای جهادی،‌ بعضی از روزها برای کمک به روستائیان،‌ گندم درو می‌کردیم یا چوپانی! خیلی سخت بود؛ باورمان نمی‌شد.

                            به خودم افتخار می‌کنم که در انجام این قدم خیر دسته‌جمعی، در این سال‌ها هم سهیم هستم. طرحی که انگار شهید رجایی، بنیان‌گذار آن بوده؛ اما این روزها، در بعضی از مدارس انجام می‌شود.»

                             


                            سپاس!

                            از آقای «سیدمهدی بنی‌طبا» تشکر می‌کنیم که ما را در تهیه‌ی این مطلب یاری کردند.


                            9054606
                             
                            پربازدید ها
                            پر بحث ترین ها
                            صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

                            تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

                            کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

                            کلیه حقوق محفوظ است