انگار برای بازی در فیلم سینمایی با موضوع دفاعمقدس گریم کرده که قرار است نقش یک فرمانده نوزده ساله را بازی کند و در پایان با گفتن جمله ماندگار فیلم به شهادت برسد.
وقتی وارد مخزن میشود، شرایط عضویت را میپرسد و فرم عضویت را پر میکند. هنوز هم فکر میکنم برای فیلمبرداری از سکانسی که در کتابخانه اتفاق میافتد به اینجا آمده، هر چند هیچ وقت در هیچ فیلمی ندیدهام که سکانسی در کتابخانه آن هم از نوع عمومی اتفاق بیفتد. شاید این نخستین فیلم باشد، من هم نقش کتابدار را بازی میکنم. ولی وقتی نشانی از کارگردان و عواملش نمیبینم، مطمئن میشوم، واقعی است. فرم را پر میکند و عضو کتابخانه میشود.
کمکم بیشتر در جریان کارهایش قرار میگیرم. نگران جوانهای هم محلهشان است که بیکار هستند، نگران است که بعضیهاشان معتاد میشوند. دنبال راهکار میگردد. از من میخواهد اگر مشاوری میشناسم، معرفی کنم تا برای آنها جلسه مشاوره بگذارد. صبور و پرتلاش است. پشتکار زیادی دارد. راهکارهایش را زود اجرایی میکند. گاهی وقتها سر بعضی مسائل با هم بحث میکنیم. اینکه ناآگاهی، عدمتفکر و مطالعه، عامل این معضلات جامعه است یا اینکه بیاعتقادی، نداشتن تقوا و قناعت... . کتاب «کار و فراغت ایرانیان» و «جامعه شناسی خودمانی» را معرفی میکنم. هر دو را خیلی سریع میخواند. علاقه زیادی به خواندن آثار شهید بهشتی و زندگینامه شهدا دارد.
با کمک دوستانش، برای زنی که شوهرش از کار افتاده شده، دو کودک خردسال و یک پسر نوجوان دارد، پول جمع میکنند. به روستاها میروند و برای نیازمندان خانه و مدرسه میسازند. وقتی میگوید: «این مردم بیشتر از خانه، آجر، گچ و سیمان به فرهنگ و کتاب نیاز دارند.»، مثل همان جمله آخر فیلم، در ذهنم ماندگار میشود.
آنقدر جوگیر میشوم که اگر زمان به عقب برمیگشت، برایش نامه مینوشتم و دستکش میبافتم، میفرستادم جبهه. مدتی است دیگر به کتابخانه نمیآید. نکند شهید شده باشد؟
8439068